جدول جو
جدول جو

معنی بی مقدار - جستجوی لغت در جدول جو

بی مقدار
(مِ)
مرکّب از: بی + مقدار، بی وقار و سبکسر. (آنندراج)، بی قدر و بی رتبه. بدون شرف و اعتبار. بدون قدرت. بی مایه و فقیر. (ناظم الاطباء) :
نیاید آن نفع از ماه کآید از خورشید
اگرچه منفعت ماه نیز بی مقدار.
بوحنیفۀ اسکافی.
اگر خوارست و بی مقدار یمگان
مرا اینجا بسی عز است و مقدار.
ناصرخسرو.
و آن لبان کز وی برشگ آید عقیق آبدار
چون سفال بیهده بی آب و بی مقدار شد.
سوزنی.
و رجوع به مقدار شود
لغت نامه دهخدا
بی مقدار
بی ارزش، پست، خوار، فرومایه
متضاد: ارزشمند
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی قرار
تصویر بی قرار
بی آرام، ناآرام، بی تاب، ناپایدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قید مقدار
تصویر قید مقدار
در دستور زبان قیدی که نشان دهندۀ زمان، مقدار یا اندازه است مانند بسیار، اندک، بیش، کم، بسا، بسی
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
مرکّب از: بی + مدار، که مدار و نظم نداشته باشد:
ای مادر فرزندخوار
ای بی قرار ای بی مدار.
ناصرخسرو.
و رجوع به مدار شود
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + دیدار، بی جمال، زشت، (یادداشت مؤلف)، مقابل دیداری:
مرا رفیقی امروز گفت خانه بساز
که باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار،
فرخی،
رجوع به دیدار شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
مرکّب از: بی + کردار، که کردار ندارد. بی عمل:
وگر گفتار بی کردار داری
چو زراندود دیناری بدیدار.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
بیرقدار. علمدار. (ناظم الاطباء). و رجوع به بیرقدار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَدْ دَ مَ / مِ)
مرکّب از: بی + مقدمه، بی پیشرو، بی گرایش. بدون رغبت. بی اشتها. رجوع به میل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
که مدارا نداشته باشد. بی لطف و نرمی و ملاطفت:
که آن هر سه تن کوه خارا بدند
جفا پیشه و بی مدارا بدند.
فردوسی.
نشد بر ما نشانش آشکارا
کجا بردش سپهر بی مدارا.
نظامی.
تا گردش دور بی مدارا
کردش عمل خود آشکارا.
نظامی.
تیری زده چرخ بی مدارا
خون ریخته از تو آشکارا.
نظامی.
- بی مدارا شدن، بی لطف و مهر و نرمی شدن. بی گذشت شدن:
چو رازت بشهر آشکارا شود
دل بخردت بی مدارا شود.
فردوسی
چو زو این کژی آشکارا شود
بناچار دل بی مدارا شود.
فردوسی.
و رجوع به مدارا و مداراه شود، بی علم و حکمت. بیدانش و هنر. که فاقد فضل و ادب است. که از ادب نفس وفرهنگ دور باشد: روندۀ بی معرفت مرغ بی پراست. (گلستان). درویش بی معرفت نیارامد. (گلستان).
بی معرفت مباش که در من یزید عیش
اهل نظر معامله با آشنا کنند.
حافظ.
رجوع به معرفت و معرفه شود، (در تداول عوام) نمک ناشناس. حق ناشناس. بی توجه به نیکیها که درباره او شده است
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی از دهستان سورسور بخش کامیاران شهرستان سنندج. واقع در 34هزارگزی شمال خاور کامیاران و 9هزارگزی شوسۀ کرمانشاه - سنندج. کوهستانی، سردسیر. دارای 371 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و لبنیات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی دیدار
تصویر بی دیدار
بی جمال، زشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی وقار
تصویر بی وقار
سبکسار باد سار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرقدار
تصویر بیرقدار
کسی که بیرق در دست گیرد و پیشاپیش گروهی یا لشکری حرکت کند علمدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی گدار
تصویر بی گدار
بی معبر، احتیاط نکردن
فرهنگ لغت هوشیار
بی هال (هال قرار) مرا دیوانه پندارند و بی هال - که دیوانه چو من باشد به هر حال (ویس و رامین) خسته دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرقدار
تصویر بیرقدار
((بِ رَ))
علمدار، پرچمدار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی قرار
تصویر بی قرار
ناپایدار، بی ثبات، بی صبر، ناشکیبا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی قرار
تصویر بی قرار
بی تاب، نا آرام، سراسیمه، پریشان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی مقام
تصویر بی مقام
Undistinguished
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بی قرار
تصویر بی قرار
Antsy, Fidgeting, Restless, Restlessly, Skittish, Unsettled
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بی قرار
تصویر بی قرار
niespokojny, niespokojnie, nerwowy, niestabilny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بی مقام
تصویر بی مقام
insignificante
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بی قرار
تصویر بی قرار
inquieto, de forma inquieta, nervoso, instável
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بی مقام
تصویر بی مقام
sem distinção
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بی قرار
تصویر بی قرار
坐立不安的 , 焦躁的 , 不安地 , 不安定的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بی مقام
تصویر بی مقام
不显著的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بی مقام
تصویر بی مقام
невиокремлений
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بی مقام
تصویر بی مقام
nieodznaczający się
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بی قرار
تصویر بی قرار
тривожний , неспокійний , неспокійний , тривожно , нервовий , нестабільний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بی قرار
تصویر بی قرار
unruhig, zappelig, ruhelos, nervös
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بی مقام
تصویر بی مقام
unbedeutend
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بی قرار
تصویر بی قرار
беспокойный , ёрзание , беспокойно , нервный , нестабильный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بی مقام
تصویر بی مقام
невыдающийся
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بی قرار
تصویر بی قرار
inquieto, irrequieto, in modo irrequieto, nervoso, instabile
دیکشنری فارسی به ایتالیایی